آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

پرنده

کاشکی از من می پرسیدن که

 
دوست داری یه انسان خاکی باشی و عمری زندگی کنی یا اینکه


یه پرنده ای باشی و یه چند صباحی زندگی کنی


آخ که چه خوب می شد اگه اونطور می شد .


اون موقع می دونی چی کار می کردم؟


آخ , آخ


فکرش هم دیوونم می کنه


پرواز می کردم و عمرا دیگه پامو روی زمین نمی گذاشتم


آی می رفتم , آی می رفتم ,


دور می شدم از محل زندگیم , از آدما


فکرشو کن تک وتنها روی بیابونها , دریاها  , جنگلها.... با سرعت حرکت کنی ,


اون موقع می توانی حتی چشمها تو ببندی و با سرعت حرکت کنی بدون هیچ واهمه ای


بدون ترس از هیچگونه برخوردی 


تازه اونجوری به خدا هم نزدیک تر می شی


آخه وقتی که از آدما دور بشی دیگه نه دروغ هست نه نارفیقی و نه جنگ و نه خیانت و نه..


هیچ کدوم از این کثافت کاری ها  که فکرش هم قلب آدمو می چلونه  , نبود


هرچی بود قشنگی بود


تو رو خدا فکرشو کن


چشمهات بسته است و داری با سرعت پرواز می کنی


هیچ صدایی نمی شنوی جز صدایی که از برخور باد با بدنت تولید می شه و خنکی حاصل از اون


یه چیزی مثل حس سقوط ,


تازه اون حس سقوط خیلی قشنگ تر از حس سقوط از آدمیت هستش  که وقتی ادم هستی بهت دست می ده! قبول داری ؟!

 

پرنده ها به بهشت می روند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد