آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

کوچه ای از شهر عشق

 دخترکوری درشهری زندگی می کرد.او با پسری آشنا بود که عاشق او بود.

دخترک همیشه با خود فکر می کرد که : اگر من چشمهایم را داشتم و

 بینا بودم همیشه با او می ماندم . روزی کسی حاضر شد که چشمهایش را

به دخترجوان بدهد. وقتی که دختر بینا شد دید که, دوست دیرینه اش,آن پسر

 , نابیناست. به او گفت  :من دیگر تو رو نمی خوام برو.

پسر با ناراحتی رفت ولبخندتلخی به او زد و گفت:مراقب چشمهای من باش .

 

                     

               عشق              

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مرداب شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ب.ظ http://www.moordab.blogfa.com/

سلام دوست من
واقعا این دنیا به همین راحتی همه چی رو فراموش می کنه حتی چشمهایش را ....
خیلی خیلی قشنگ اما گذری کوتا ه و تلخ در پایان
تا بعد بای دوست خوبم
راستی من آپم

مریم جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ب.ظ http://morvablue.blogfa.com/

بسیا سایت زیبایی داری.و این مطلب. به منم سر بزن

مرداب سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.moordab.blogfa.com/

سلام دوست من
چرا آپ نمی کنی؟

دوست عزیزم نامه ی آخرم رو برات پست کردم مثل همیشه غمناک .
شاید از همیشه غمناک تر . چون داری فصل آخرم و می خونی . مرداب داره برای همیشه میره . دارم برای همیشه ازت خداحافظی می کنم
همیشه یه لحظه ایی میاد برای وداع . وداعی که برای من پشتش یه بغض دردی هم هست
دوست دارم برای آخرین بار حضور گرمت رو بار دیگر در کلبه ی سردم ببینم .
دوستدار تو مرداب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد