آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

او یک مسافر کش بود

می گوید :

سال 57 وارد صدا و سیما شدم . یعنی یه روز تو خیابان ایستاده بودم که بطور کاملا اتفاقی

آقای ... از من خواست که برای او آدرسی را بنویسم .بعد از دیدن آدرس گفت که :چه خط

زیبایی داری . آخه من خطاط هم هستم.کوچک و بزرگ و نستعلیق و...همه رو وارد هستم.

 اون شد که منو به صدا و سیما برد. اون آقا تو کار دوبله فیلم بود و خط خوبی نداشت . من

کار های او را پاک نویس می کردم .یک روز به ذهنم آمد که یکی از جمله های دوبله شده را

 با جمله خودم تعویض کنم . آقای .. کار منو دید و خوششان آمد و به دیگر هنرمندان نشان

دادند و آنها هم تایید کردند و بعد از آن کار ما شد اینکه جملات بهتری برای جملات دوبله شده

 قرار دهیم .اگر یادتان باشد مدتی برنامه صبح جمعه با شما بسیار گل کرده بود و سر و صدا

راه انداخته بود . ان موقع من و آقای ... طنز نویس آن برنامه بودیم .من جمله او را قطع می کنم

  و  می پرسم که : مدرک شما چیه ؟ و می گوید که من دیپلمه هستم و طنز نویسی من هم

ذهنی بود و بلا فاصله یک جک می گوید و صدای خنده از بغل دستیم به گوش می رسد . اسم 

 هنرمندانی را می آورد ( نام هم کارانش  ) که نامشام برای من بسیار آشنا بودند و جزء آرزوهای

من که آنها را ملاقات  کنم ! پیر مرد ادامه می دهد که, یک روز , کاش دستم می شکست و این کار

 را نمی کردم , یک روز من ... ( به خود ناسزا می گوید ) یه چند خط راجع به  یک بسیجی

نوشتم و کار به جاهای بالا کشید . می پرسم که مگر شما چی نوشتید ؟ میگوید داستان پسر

لات و دختر بازی است که روزی شهیدی را از محله آنها می بردند که آن جوان دنبال شهید راه

می افتد و به همراه شهید وارد مسجد می شود .  هنگام صحبت های عالم مسجد در این جوان

تحولی ایجاد می شود و راهی جبهه ها می شود و در آنجا رشادت هایی را از خود نشان می دهد

 و  دارای پست ریاست هم می شود  . وقتی این جوان از  جبهه بر می گردد ( بعد از جنگ ) به

 محلی که زمانی در ان  بود می رود و سایر دوستان قدیمی خود را می بیند ( دوستانی که خلافکار

 بودند ) که آنها و پدرانشان در مسیر جنگ وضع آنچنانی به هم زدند و  با ماشین های مدل بالا

و .... و پیر مرد ادامه می دهد که این ماجرای واقعی را بصورت یک فیلم مستند در اوردیم که در صحنه

 انتهایی آن ,آنجایی که جوان بسیجی با حسرت به دوستان سابق خود می نگرد , من...(به خود

ناسزا میگوید ) یک جمله نوشتم , نوشتم که " ما برای اینها چه کرده ایم ؟ " بعد حراست به  ما گیر داد

 که کار شما تحریک.. است و بعد از یک سال و نیم زندان وهزار بدبختی و... شغل خود را از دست دادم و

آدمی که  عمری کار فرهنگی کرده مجبور می شود  در خیابان با انواع آدمهای عوضی سر و کله بزند

 و این شد که چند سالی را افسرده شدم . بعد این ماشین را که می بینید تازه خریدم  و آوردمش تو

این کار . این داستان  زندگی و کارم را  که برای شما تعریف کردم , باور  کنید به شما گفتم  . یعنی برای

 یکی دو  نفر گفتم . چون مردم   اهمیت نمی دهند  به این جور مسائل  . منم گرفتاریم آنقدر زیاد هستش

  که حوصله ای برای این کارها ندارم .شما از معدود کسانی بودید که برایتان مهم بود کار گذشته ی من و این

کار جدید من .پیر مرد  این جملات را  می گوید وحواس خود را به رانندگی جمع می کند .

 ما مسافران او بودیم و او مسافرکشی می کرد !

پرنده

==============================================================

اگر جملات تندی به کار رفت فقط هدف حفظ امانت در نوشتار و قرار دادن شما در جو گفتگو بود و این

جملات هیچ کدام تفسیر شخصی من نیست و گفته های شخصیت واقعی این داستان می باشد .

 =============================================================

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد