آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

کوچه باغ

در شبی پاییزی و زیبا دو جوان عاشق . دست در دست هم می گذرند از کوچه باغی و پسرجوان غرق

 در آسمان تاریک چشمهای  دخترزیبا  . در آن لحظه گویا دنیا را به او داده بودند.کس چه می دانست

 که او در چه لحظات مقدسی حضود داشت . در آن تاریکی شب , در آن کوچه باغ  که با اندک نور

فسفری رنگ ماه تزیین شده بود , در دل پسر جوان پیمانی عمیق با چشمهای زیبای دختر بسته شد.

 عشق پاکی در دل جوان با جاری شدن کلمه ی دوستت دارم بر لبانش  , متولد شد . عشقی مقدس

 که تا استخوانهای جوان ریشه دوانده بود . آه که چقدر جوان سرمست و خوشحال بود . بادی وزید و

برگهای خشک و زرد کوچه باغ را در هوا پراکند . در کوچه باغ بلوایی بر پا شد . آری ,  کوچه باغ از اینکه

 تماشاگر میلاد عشقی ملکوتی بود به خود می بالید , گویا می خواست رقص کنان شادی خود را

 نشان دهد و سجده بر آستان این عشق ملکوتی بگذارد.  ماه , ستارگان و تمام کهکشانها گویا از این

 پیمان به وجد آمده بودند و می رقصیدند .آنجا خدا هم خوشحال بود . اما دریغا که غم در کمین

 نشسته بود . و به دست روزگار چه بی رحمانه آب سردی بر تمام وجود پسر عاشق ریخت . آه که

 روزگار بازی  سختی را با جوان عاشق آغاز کرده بود . بازی که پایانی خوشی نداشت .

 دختر زیبا بر اثر بیماری مرد و تمام آن عشق وامیدها در دل حیاط خانه ای در آن کوچه باغ , به همراه

 دختر به خاک سپرده شد . سالها از آن موضوع گذشت . حالا وقتی شب سیاهی خودش را تو ی

کوچه باغ پهن می کنه اهالی آن کوچه باغ صدای ناله هایی را در آن تاریکی می شنوند .

 صدای پاهای مردی خسته ای که گویا جسم خود را به زور روی  زمین می کشاند و کس چه

می دانست او کیست ؟  اهالی کوچه باغ در آن سیاهی صدای قهقهه های شدیدی را می شنیدند

 که  که این صداها در اوجشان با فریادهای بلندی آمیخته می شدند و شدت می گرفتند و شدت

 می گرفتند و به ناگه قطع می شدند . گویا   که مرد را از پای در می آوردند و دیگر جانی برای فریاد

 زدن باقی نمی گذاشتند . آیا او می خنیدید ؟ از چه تا این حد خوشحال بود ؟ افسوس که کسی

 فکرش را هم نمی کرد که آن فریادها صدای  گریه  های بلند مرد بود که شباهت زیادی به قهقهه

داشت . دریغا که کسی فکرش را هم نمیکرد که ه غم جانسوزی در پس این گریه ها و فریادها نهفته

 بود که گویامی خواستند سینه ی مرد را بشکافند و بیرون بزنند و مرد را از پای در بیاورند. اهالی

کوچه , آن مرد را را دیوانه ای خندان می دانستند ! وکس از آن غم جانگداز خبر نداشت جز کوچه باغ,

زیرا کوچه باغ بود که همراه با آن مرد از سالها پیش در سوگ مرگ عشقی آسمانی نشسته بود و

همیشه پاییزی مانده بود .

 

دوست عزیز , لطفا نظر تان را در مورد داستان آورده شده با من در میان بگذارید .

 

نشانی

((خانه ی دوست کجاست ؟ ))در فلق بود که پرسید سوار .

آسمان مکثی کرد .

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و , به انگشت , نشان داد سپیداری و گفت :

(( نرسیده به درخت ,

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است .

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد ,

زندگی خالی نیست :

مهربانی هست , سیب هست , ایمان هست .

آری

تا شقایق هست زندگی باید کرد .

در دل من چیزی است , مثل یک بیشه ی نور , مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

که بدوم تا ته دشت , بروم تا سر کوه .

دورها آوایی است که مرا می خواند .))

ســــهــــراب ســـپهری

 

درد دل

باز دلم هوایی شده , باز سردرگمی شروع شده , بازهم تو بازی زندگی دارم می بازم , نمی دونم چرا ولی خیلی ناراضی هستم .نمی دونم چی کار کنم . چرا باید اینجوری باشه .  کاش سردرگم  نبودم .می دونم این "مهدی " که توش اسیرم من نیستم.  می دونم جایی که هستم اونجایی نیست که باید باشم . کاش کس دیگری بودم و حقارت خودمو تو این قفس نمی دیدم .اصلا دنبال چی هستم. داشتم فکر می کردم که آیا فقط من اینطور هستم ؟ دیروز حسن داشت با برادرم درد و دل می کرد که به  برادرم گفت :"خسته شدم دیگه از زندگی .روزهام تکراری شده ".این حرف برام آشنا بود. بارها به خودم اینو گفتم.می دونم یه روزی این سردرگمی تمام می شود .می دونم تمام شدنه این وضعیت به دست خودمه .اینو خوب می دونم .ولی چه جوری؟ اگه کسی می دونه بهم بگه .کاش زندگی یه جوری بود که به ادم می گفتن :یه هیولایی تو زندگی هر کسی هست که مانع زندگی و خوشبخی اونه و اگر کسی اونو بکشه به جایی که دوست داره می رسه .اونوقت منم می رفتم به جنگش و می کشتمش. ولی هیولایی نیست . انگار که تو تاریکی رها شده باشی . اگه می دونستم اگر تو این تاریکی با تمام سرعت بدوم ازش خلاص می شدم تا جون داشتم می دویدم .ولی امیدی ندارم .این تاریکی که نمی زاره جایی رو ببینم و هدفی داشته باشم کلافم کرده . اگه کسی هست که از این تاریکی رهایی پیدا کرده لطفا کمکم کنه . چرا ؟ چونکه خودش مثل من می دونه که گم شدن تو تاریکی چقدر بد  و سخت هستش.

کمکم کن , کمکم کن ,

 نزار اینجا بمونم تا بپوسم

کمکم کن ,  کمکم کن ,

نزار اینجا لب مرگ و ببوسم

کمکم کن , کمکم کن ,

عشق نفرینی بی پروایی می خواد

ماهی چشمه کهنه   ,

هوای تازه ی دریایی می خواد

دل من دریاییه , چشمه زندونه برام

چکه چکه های آب , مرثیه خونه برام

تو رگهام به جای خون , شعر سرخ رفتنه

تن به موندن نمیدم , موندنم مرگ منه

عاشقم مثل مسافر عاشقم ,

 عاشق رسیدن به انتها

عاشق بوی غریبانه ی کوچ ,

 تو سپیده ی غریب جاده ها

من پر از وسوسه های رفتنم ,

 رفتن و رسیدن و تازه شدن

توی یک سپیده ی طوسی سرد ,

 مثل یک عشق پر آوازه شدن

کمکم کن , کمکم کن

نزار این گمشده از پا دربیاد 

کمکم کن , کمکم کن

خرمن رخوت من شعله می خواد

کمکم کن , کمکم کن

منو تو باید به فردا برسیم

چشمه کوچیکه برامون

ما باید بریم به دریا برسیم

دل ما دریاییه , چشمه زندونمونه

چکه چکه های آب , مرثیه خونمونه

تو رگ بودن ما , شعر سرخ رفتنه

کمکم کن که دیگه وقت راهی شدنه

 

پرستو

                                    ستاره گم شد و خورشید سر زد

                                         پرستویی به بام خانه پر زد

                                        در آن صبحم صفای آرزویی ,

                                     شب اندیشه را , رنگ سحر زد .

                                      پرستو باشم و از دام این خاک

                                         گشایم پر بسوی بام افلاک

                                       ز چشم انداز بی پایان گردون,

                                         در آویزم به دنیایی طربناک .

                                        پرستو باشم و از بام هستی

                                    بخوانم نغمه های شوق و مستی

                                     سرودی سر کنم با خاطری شاد

                                      سرود عشق و آزادی پرستی .

                                     پرستو باشم و از بامی به بامی

                                        صفای صبح را گویم سلامی

                                          بهاران را برم هر جا نویدی

                                       جوانان را دهم هر سو پیامی .

                                      تو هم روزی اگر پرسی ز حالم

                                         لب بامت ز حال دل بنالم

                                        و گر پروا کنم که بر من نگیری

                                   که می ترسم زنی سنگی به بالم !

                                                 فریدون مشیری

                                                                                       

 

 

                                                                     

تجربه های مشترک

چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام .هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است . روح های غیر عادی و عظیم وزیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار , چندی مرا , بر سر راهشان , کنارشان , نشانده است .این روح ها در کالبد من حلول کرده اند و حضور آنها همه را , در درون خویش ,هم اکنون , به روشنی احساس می کنم . همواره با آنها زنده ام و زندگی می کنم .در من حضور دارند . هرگز در زندگی , غم جداییشان را ,رنج سفرشان و دوری شان را و مصیبت مرگشان را نخواهم داشت .چه سعادتی است که کسی زندگی کند و یقین بداند که عزیزانش ,تا مرگ ,با او زنده خواهند بود !تنها نعمتی را که برای تو _ در مسیر این راهی که عمر نام دارد _آرزو می کنم ,تصادف با یکی دو روح خارق العاده ,با یکی دو دل بزرگ , با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست !چرا نمی گویم بیشتر؟بیش تر نیست .((یکی)) , بیشترین عدد ممکن است . ((دو)) را برای وزن کلام آورده ام.و نیست ! اگر چه من  به اعجاز حادثه ای , این کلام موزون را , در واقعیت ناموزون زندگی ام , به حقیقت داشتم.((برخوردم!))(به هر دو معنی کلمه).دکتر شریعتی.

=======================================
خیلی از آدم ها تو زندگی لحظاتی رو پشت سر می گذارند که اگر توانایی انتخاب  لحظه ها را داشتند , لحظات مفید تری را برای خود انتخاب می کردند نه آن لحظات "سکون" را.بر خلاف این لحظات بی شمار سکون , بعضی از لحظات  هستند که تجربه های خوب وبیاد ماندنی را برای انسان به ارمغان می اورند و به قول معروف به زندگی انسان خط می دهند و زمانی که ادم این تجربه ها را
حس می کند برای همیشه سعی در به خاطر سپردن آن می کند .این تجربه ها به قدری خوب و مانند زندگی واقعی هستند که باعث تغییر در نگرش فرد و دیدگاه فرد می شود.
حتما برای شما  مخصوصا در برخورد با افراد مختلف برایتان پیش آمده که پس از برخورد با دیدگاه و عکس العمل فردی(حتی عملی بد که شما با تمام وجود بد بودن انرا درک کرده اید) , ان بینش چنان بر روی شما تاثیر بگذارد که بعد از آن پیش خود بگوئید مثلا :دیگر هیچ وقت فلان کار را به آینصورت انجام نخواهم داد یامثلا فلان کار را بدینصورت انجام خواهم داد و یا ...
کسانی قادرند در زندگی با بینشی خوب و قابل قبول در سطح توقعشان با مسائل برخورد نمایند که تجربه های اینچنینی زیاد ی را در کارنامه ی زندگی خود دارند و اینان نگرشی بسیار انسانی و رضایتمندانه ای (حداقل به نظر خود)برای خود دارند و سر شار از احساس خوشبختی و میل به زندگی می باشند .بارها برای هر کدوم از ماها پیش امده که برخوردی چنان بر ما تاثیر گذاشته که باعث ایجاد نگرشی در ما شده مثلا در مواجهه با شخصی که از خود گذشت و ایثار نشان می دهد در حالی که از او توقع انتقام و دشمنی می رفته که این عمل او چنان بر انسان تاثیر می گذارد که به خاطر قداست و زیبایی که در این عمل است انسان فی الحال تصمیم به قرار دادن این عمل انسانی در برخوردهای خود می گیرد .البته این مثال بسیار ساده ای بود.
ما در مسیر زندگی ,دغدغه هایی داریم .یا از پس انها بر امدیم یا که نتوانستیم حلشان کنیم . اگر خوب به اطرافمون بنگریم می بینیم که بیشتر این دغدغه ها در همه یکسان هستند و بعضی ها به راحتی آنها را حل نموده اند.
خوب می دانیم که ضعف ما در مقابل مشکلات کمتر به محیط خارجی مربوط می شود  بیشتر به مواردشخصیتی و دیدگاه ما بر می گردد.
چقدر خوب می شود که برای رسیدن به فراتر از "خود"ی که هستیم سعی در بالا بردن بینش خود کنیم و این میسر نیست جز با حرکت به سوی آن تجربه های ماندگار و نسانهایی که با ما در این مسیر همسو هستند و موفق بوده اند .بله , به تعداد افراد روی زمین شخصیت های مختلف وجود دارند و ما هرگز قادر نیستیم به زور در مسیر شخصیت و دیدگاه شخصی حرکت کنیم.
اما همه ی انسان ها عواطف یکسانی دارند.خشم , عشق ,تمایل به سمت زیبایی و..در همه وجود دارد. باید این ها را در وجود دیگران (مخصوصا موفق ترین ها)یافت.و آن موقع احساس هایی را که تا بیش از این در وجود خود می دیدی , در همگان خواهی دیددر حقیقت ما خود را (عواطف و احساساتمان را)در وجود دیگران خواهیم دید و همسوییمان با دیگران برای ما ملموس تر خواهد بود.
ما باید این را بدانیم در طول زندگی به دنبال پیشرفت و کمال بودهایم و سعی مان همواره یافتن راهی برای رسیدن به ان بوده و حاصل این تلاش در قالب معیارهایی در ما جمع شده که باعث ایجاد تمام تفکرات و آرزوها و مسیر در زندگی ما , همین معیار ها بوده اند .اما همگان نیز مانند شما در تلاش به رسیدن به این تکامل ,به معیارهایی رسیده اند .این معیار ها بسیار با ارزشند ,اینها ارزشهای مقدس انسانی هستند که همگان به میزان تلاش خود به دست آورده اند .
اینها معیارهایست که یک انسان با گوشت و استخوان خود آن را لمس کرده(مانند لمس آن ایثار هنگامی که توقع انتقام میرود)پس بسیار با ارزشند و چرا ما نیزسعی در درک ان معیار نکنیم؟
این را بدانید که احساسات زیبایی کمی آنطرف تر در وجود شخصی چون  تو وجود دارد که ارزش چشیدن را دارد.


ای بهار

ای بهار
ای بهار
ای بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
می وزی پر از ترانه
می رسی پر از نگار !
هر کجا که راهگذار توست
شاخه های ارغوان ,شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار !
بیدمشک زرافشان
لشکر تو را طلایه دار !
بوی نرگسی که می کنی نثار
برگ تازه ای که می دهی به شاخسار
چهره تو ,
در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار .
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق ,
پشت شاخه ی کبود انتظار !
ای بهار !
ای همیشه خاطر عزیز !
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتی دهد من و تو را ؟
تو , به هر کرانه گرم رستخیز ,
من , خزان جاودانه , پشت میز !
یک جهان ترانه ام شکسته در گلو
شعر بی جوانه ام نشسته روبرو
پشت این دریچه های بسته ,
می زنم هوار :
ای بهار
ای بهار
ای بهار...!                               ( فریدون مشیری )

==================

طبیعت بهترین مربی است برای انسان .محبت را از پرندگان , پاکی را از آب ,قدرت را از  کوه ,بزرگی را از  دریا,و...باید آموخت .
ان دوست , آن عظیم ,آن درد آشنا
رها نکرده من و شما را تک و تنها
او منشا زیبایست
او باعث شکوفاییست
او میخواند تو را
اومی خواهد رشد سبز تو را ببیند
و خدا بهار را آفرید
تا لمس کنی
تا بفهمی که
می توانی سبز شوی
حتی اگر خیلی زرد باشی
می توانی
می توانی مانند بهار که از زمینی خشک و سرد
از درخت بی شاخ و برگ
از دشت و بیابان
گل برویانی و گرما بخشی دیدگان را
شکوفه برویانی
چشمه بجوشانی
آری می توانی
به بهار بنگر
آئینه ی وجود توست
بیا از زمستان خود بگریز
بیا
می توانی
خدا می خواهد که بخواهی , به بهار بنگر
خواهی فهمید که خدا می خواهد که بخواهی
تو می توانی
به بهار بنگر
خواهی فهمید که می توانی
بیا به بهار بنگریم
دوست عزیزم اگر طالب کمال و زیبائی هستی , اگر می خواهی طعم زندگی را بچشی
راهی نیست جز بهاری بودن
تو در زمستان رنگ زیبای گل ها را نخواهی دید
رقص پرندگان را نخواهی دید
در کویر چشمه ای نخواهی یافت
حال آنکه وجود تو طالب دریاست
کوچ کن از زمستان
آه که بهار ها آمد و رفت و قلب ما همچنان زمستانیست
بیا و همزمان با این بهار زیبا ,در یچه ی قلبت را به روی بهار زندگی باز کن
خواهی دید رنگ زیبای گل ها را در وجودت
خواهی دید رقص پرندگان را در وجودت
خواهی دید
خواهی دید
سمبل شکوفائی و تحول,عید نوروز را به شما خواننده ی عزیز تبریک می گویم . قلبهایتان بهاری , دلهایتان گرم از محبت , دیدگانتان لبریز از اشک شوق باد.

دوستدار شما مهدی محمدی ۲۳/۱۲/۱۳۸۴ 


 

ماه شب صوفی شدم وراه افتادم تا کلبه ی خاموشی تو را نور افشانم
اما تو نبودی بر پنجره ی خانه ی تو نور فشاندم
نورم همه شده آه
افسرده دل از کلبه ی تو پای کشیدم
رفتم به لب چشمه که شاید تو بیایی
اما تو به تنهایی من رحم نکردی
گفتم همه جا تا که نشانی ز تو یابم
افسوس تو را هیچ ندیدم
اینک دل من می تپد از ترس مبادا
من ماه شوم باز
شبهای دیگر نیز تو را هیچ نیابم .

شعری را  که خواندید رامین عزیز یکی از یاران تقدیم کرده به دوست خوبش ابوالفضل.

خودت باش

گل سرخ زیبا می شکفد چون تلاش نمی کند نیلوفر باشد .
و نیلوفرها اینگونه زیبا می شکفند چون چیزی از افسانه شکفتن  گل دیگر نمی دانند .
همه چیز در طبیعت زیباست چون تمام پدیدها آزاد از رقابتند , هیچ یک نمی خواهند دیگری باشند .
همه به راه خود می روند , نکته همین جاست !
خود باش و از یاد مبر هر کار کنی نمی توانی غیر از خود باشی .
تمام دست و پا زدنها عبث است تنها و تنها  مجبوری خود باشی.

نوشته شده توسط اشک .