آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

بابا بزرگم و آسمان

پدربزرگ و مادر بزرگم که خیلی دوستشان دارم هر سال وقتی زمستان می شود از شهرستان به تهران می آیند  و تا بهار اینجا پیش خانواده ی پسرها یشان می مانند. .مدتی پش در خانه ی عموم  که چند کوچه انطرف تر ازخانه ما زندگی می کنند , بودند.یه اتفاقی برای بابا بزرگم افتاد که می خواهم برایتان بگویم.قبلش این را بگویم که بابا بزرگم مردی قدیمی , سر زنده خلاصه , خیلی باحال و با صفاست . و وقتی می گویم قدیمی یعنی خیلی قدیمی ,یعنی تاریخ تولد ایشان بر می گرده به دوران سرنگونی حکومت تزارها در روسیه.اینو خواهر بزرگش به او گفته بود.خوب برویم سر آن اتفاق.صبح وقتی که می خواستن برن تو حیاط وضو بگیرن , بعد از وضو برای دیدن ستاره به آسمان نگاه می کردن که پاشون لیز می خوره و به زمین می خورند .خدا رو شکر به خیر گذشت .وقتی این را شنیدم بابا بزرگم کنارم سالم نشسته بود ومن خندم گرفت .نه خدایی نا کرده فکر کنید که به...نه . به  انسان خندیدم  که از وقتی پاشو روی کره خاکی گذاشته و به دنیا آمده  عاشق زیبایی هستش و مجذوب زیبایی می شود(حتی در دوران پیری) و به خاطر همین احساس  تا حالا بلاهای زیادی سرش امده .آن وقت فهمیدم که بابابزرگم هم مثل من وقتی به آسمان نگاه می کند خیلی لذت می برد , خوب حق دارن !

شادم که در شرار تو می سوزم

                                               شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد از وصل تو باز اینسان

                                               در عشق بی زوال تو می گریم

و دوستی بهترین زیباییهاست

تقدیم به دوست عزیزم رها (اشک) ;

بیائید گریه کنیم !

وقتی می خواستم این وبلاگ و راه بندازم به خودم گفتم اینجا سعی می کنم مطالبی بنویسم که از امید , خوشبختی و همه ی احساس های خوب سرشار باشد تا شاید همونطور که بعضی از شعرها و داستانها , ایده هاومطالبی که خواندم و در من تاثیر مثبت داشت مطالب من هم در کسی تاثیر بگذارد و موفقیتی هر چند کوچک با در اختیار گذاشتن ایده ای نصیب شما خواننده ی عزیز بکند .
ولی مگر می شود همیشه از خوبی ها و موفقیت ها گفت و خندید و شاد بود. خوبی در مقابل چه؟ موفقیت در برابر چه ؟ باید بدی را شناخت ,  باید شکست را شناخت, تا به مفهوم خوبی پیروزی پیبرد به خاطر همین علی رقم میل باطنی خود می خواهم بنویسم از مرگ عاطفه , از بوی تهفن در گلزار ,از بوسه ای بر لبان مرگ ,از انسانی که پرنده ی خیال و آرزوهای خود را از آسمانی پر از نور و زیبائی به فرود در لجنزاری فرا می خواند.بیچاره پرنده اون بالا هر چی دیده بود قشنگی و زیبائی بود , فکر کرد حتما این جای جدید هم قشنگ ,مثل تجربه های گذشته اش مثل تمام دنیا !به خاطر همین او بالهای قشنگ خود باز کرد و شیرجه زد به سمت تجربه ای تازه .ولی وقتی به خود امد دید که از نور و آسمون خبری نیست .حتی یواش یواش شکل اسمون هم از یادش رفته بود .او در لجنزاری سرد که بوی مرگ می داد افتاده بود و هر لحظه بیشتر فرو می رفت .ای وای , او بعد از مدتی فرو رفت ومرد  . انگار نه انگار روزی پرنده ای در آسمان می پرید .حالا هر وقت پرنده ای می بینم که داره پرواز می کنه دلم خون می شود .
یه غصه ی تلخ :
مدتی می شد که صدای گریه ی زنی خسته از خونه شنیده می شد.زنی که می ترسید . دل کوچکش فهمیده بود که طوفانی در راهه .الان تو آرامش قبل از طوفان داشت به سر می برد. از وقتی که به یاد داشت زندگیش پر از این طوفان ها بود و او در هر کدام از این طوفان ها بارها مرده بود .این را از چشمها و صدای خستش می شد فهمید .اما این یکی نه... او می خواست بمیرد و رها شود تا دیگه این طوفانو نبینه .اون نمی خواست مرگ رویاشو ببینه .اون می خواست بمیره ولی رویاش  , نره عشقش نره , اون نمی خواست پرپر شدنه پاره ی تنشو ببینه .اون که دلش نمی اومد شاهد زخمی بر دل کسی باشه , داشت پرپر شدنه بچشو می دید . حتی فکرشم اونو زجر می داد. فضای زیبای خانواده حالا دیگه اون فضای دلنشین و شاد نبود . فضا مسموم شده بود .اعضای خانواده داشتن مرگ مادرشون , پدرشون و همه ی چیزهایی که داشتن و به اونا عشق می ورزیدند را تماشا می کردند. وای , یعنی به همین سادگی ? از دست کسی کاری بر نمی اومد. همه افسرده و تنها فقط به چشمهایه غمگین و پر اضطراب هم نگاه می کردند .اونا تا حالا انقدر خودشونو عاجز ندیده بودن .همه می خواستن رها شن از این وضعیت و نمی توانستند.پسر خونه معتاد شده بود .

در لحظه ای که پسر معتاد  در اوج نئشگی نشسته بود در وسط خانه! و اعضای خونه همه سر به رویه زانو گذاشته بودند و گریه می کردند و هیچ کاری نمی توانستند بکنند  . همه داشتند به حرکت سر پسر معتاد که از زور نئشگی تا زمین می رفت و بر میگشت نگاه میکردند. هر حرکت سر او  که مانندثانیه ای بود متناوبا تکرار میشد .و همه از پشت چشمهایه بارونی داشتند آخرین ثانیه های عمر رویاهای شیرین خود را می دیدند.آخرین ثانیه های عمر روزهای شادمانی خود را می دیدند. آنجا می شد مرگ دسته جمعی خانواده رو دید. چه مرگ مسخره و تاسف باری.
واین غصه ی تلخ همچنان تکرار می شود و کافی است کمی دقت کنید تا مرگ دسته جمعی همنوعان خود را ببینید. امروز در ایران خانواده های زیادی با اعتیاد این معضل شیطانی مواجه هستند .خانواده هایی که دیگر طعم ارامش را نخواهند چشید.خانواده هایی که پس از چشیدن طعم تلخ تماشای نابودی یک عزیز , تماشای زانو زدن انسانی در برابر تباهی , دیگر نمی توانند طعم شیرینی های زندگی را بچشند .                
فاجعه:
ایران از لحاظ تعداد افراد معتاد در جامعه , رتبه ی نخست را به خود اختصاص داده است!
از هر 15 ایرانی یکی معتاد است !
هزار معتاد تزریقی در کشور وجود دارد .
اعتیـــــاد، منشاء 85 درصد طـلاق‌ها .
فقر، اعتیاد و عدم تفاهم، 3‌عامل اصلی طلاق .
.
.
.
وقتی داشتم برنامه آینه که توسط داریوش اقبالی و همینطور چند شبکه ی دیگر ایرانی زبان که ساعاتی از برنامه های خود را به مبارزه با معضل اعتیاد در ایران اختصاص داده اند نگاه می کردم از عصبانیت نمی دونستم چه کار کنم .مسئولین ما که این قدر شعار های قشنگ می دهند بهتر است به جای اضافه کاری , فکری به حال مردمی که اونا رو برای مسئولیت انتخاب کردند باشند. مردمی که در حال دیدن پرپر شدنه عزیزکانشون هستند .مردمی که دارند از این آتش می سوزند. مخصوصا این کوتاهی از رسانه ها بالاخص صدا و سیما نا بخشودنی است .چرا نباید مشکل اول مملکت ما که  تقریبا مادر همه ی مشکلات و مسائل ایران عزیز امروز است در صدر خبرهانباشد. اگر تمام شبکه های ما ساعاتی از زمان خود را به پخش برنامه های آموزشی بدهند بیراهه نرفته اند .در حالی که ما شاهد هیچ گونه فعالیت خوبی در این مورد از سوی هیچ یک از شبکه ها نیستیم مگر هراز گاهی که اونم دردی دوا نمیکند.زمانی که دشمن به ایران حمله کردهمه بسیج شدند که دشمن رو بیرون بندازند. امروز دشمنی بزرگتر بر سر راه مردم این مرزو بوم قرار گرفته . اعتیاد.دشمنی که آمده به آتش بکشد دین را,قدرت تعقل را , تعصب را , و در یک کلام انسانیت را . کجایند آن جنگجویان و چرا نمی جنگند؟ این کوتاهی از نیروی انتظامی نیز نا بخشودنی است چرا که می تواند با تجهیز مرزهای شرقی از ورود مواد جلوگیری کند و با سخت تر نمودن مقررات حتی مجازات مرگ(مرگی که به زنده ماندن یه معتاد شرف دارد) جلوی این معضل را بگیرد.


زمانی که شاهد این کوتاهی ها از سوی مسئولین هستیم  ناخودآگاه این فکر به سرمان می زند که نکند خدائی نا کرده مسئولین عمدا ...
دوست عزیز هموطن,بکوش تا کمکی کنی برای از بین بردن اعتیاد تا خدائی ناکرده شاهد فروپاشیانسان و انسانیت نباشی و همینطور اجازه ندهی که هموطنت نیز این طعم تلخ فروپاشی و زوال را بچشد.
شاد و پیروز باشید.
لطفا نظر خود را راجع مطلب آورده شده و اعتیاد با من در میان بگذارید.

 

داستان دیوانگی و عشق

 

درزمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ...سه٬...همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت به میان ابر ها رفت.هوس به مرکز زمین راه افتاد.دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق  خبری نبود.دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش اوگفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.صدای ناله ای بلند شد.عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

                                                                              

پندار

تو به من می خندیدی
و نمی دانستی                                                                                 
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
 سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان ,
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا,
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت !

(حمید مصدق)


خجالت نکشید !

 وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کناردستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کردآخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.

 می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " وگونه من رو بوسید.

میخوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"  باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم.

روزقبل ازجشن دانشگاه پیش من اومد.گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد" .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ کدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان  رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم" ، و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی  صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت وسرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیاهستی، متشکرم و گونه منو بوسید.

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی؟ متشکرم".

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.

سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان  دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری  که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:"تمام توجهم به اون بود. آرزومی کردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم.من می خواستم بهش بگم،می خواستم بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
      من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره."

ای کاش این کار رو کرده بودم ... با خودم فکر می کردم و گریه .

غیر قابل چاپ

راسی راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوستش مثل ما سیاه باشه !
خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا
چند تا کلیسا هست که اون
نتونه توشون نماز بخونه ,
چون سیاها
هر چی که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه ;
چون تو اون کلسیاها
عوض مذهب
نژاد را به حساب می آورند
.
حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری,
هیچ بعید نیست بگیرن به چارمیخت بکشند
عین خود عیسای مسیح !

شعر بالا از لنگستون هیوز(langston hegues 1902_1967)نامی ترین شاعر سیاه پوست آمریکایی می باشد , مضامین شعرهای او مبارزه با نژاد پرستی بود .

سلام

سلام بر همه ی دوستان عزیز , به یاری خدا قصد راه اندازی این وبلا گ را دارم و امید است  مطالبی که آورده می شود بتواند دقایق مفیدی رو برای شما دوست عزیز به ارمغان بیاورد .درانتها از زحمات دوست عزیزم  آقای حمید رضا عابدینی به خاطر طراحی قالبی زیبا کمال تشکر را دارم.

این وبلاگ به زودی راه اندازی می شود .