آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

خداحافظ

در خانه حوصله ات سر رفته است . بیرون باران در حال باریدن است . از پنجره به باغچه حیاط

می نگری که به خاطر بارش  بارانی بسیار ملایم جانی تازه گرفته است .چقدر زیباست باران.

سریع لباسی به تن می کنی  و  از خانه خارج می شوی تا زیر باران که همه چیز را زیبا کرده

قدم بزنی تا شاید از این  بی حوصلگی خارج شوی . وقتی  از خانه خارج می شوی آدم های

 زیادی را می بینی که در حال گذر از پیاده  رو هستند . بعضی ها  در   حال  دویدن هستند تا

کمتر خیس شوند .ولی تو آمده ای تا خیس شوی ! بعضی ها هم سرشان را  پائین گرفته اند

 و در حالی که به آرامی راه  می روند سعی میکنند تا گردنشان را به داخل یقه ی  لباسشان

فرو ببرند . از کنار آدمهای مختلف بدون این که  کوچکترین توجهی به تو کنند می گذری . باران

 همچنان در حال باریدن است . صدای  رعد و برق  شدیدی به گوش می رسد و ناگهان شدت

 باران  بیشتر می شود  و تو  را  مجبور  می کند تا در جلوی مغازه ای که سقفی بر آمده دارد

پناه بگیری . آنجا چند  نفری پناه  گرفته اند و  با شدت باران به تعدادشان نیز اضافه می شود.

تو که دیگر  آن  بی حوصلگی  و  کسالت  از تنت رفته با یکی دو  تا  از  مردمی  که  در کنار تو

ایستاده اند شروع به صحبت می کنی . و یا  آنها  هم منتظر صحبت کردن تو  بودند تا با رویی

 باز  از صحبت های تو پذیرایی  کنند و چند  دقیقه ای به گرمی با هم صحبت می کنید . باران

 آرام و آرام تر می شود تا  این که بند می آید. هر کدام از آن افراد راه خود را پیش می گیرند و

 می روند  و  تو  نیز راهی خانه می شوی . زمانی که به خانه می رسی  و  در  حیاط  را  باز

می کنی آفتابی با  نور ملایم  از میان شاخ و برگ در ختان حیاط خانه , صورتت را می نوازد و

 تو حتی آن بی حوصلگی قبل از  باران  و  نیز  آن  عابران  در حال  گذر و افرادی  را  که به طور

 اتفاقی با آنها صحبت کرده ای را به یاد نمی اوری .

نمی دونم  آخرین پناه  برای شما چی  یا کی بود   .شاید اون کسی که وقتی باران می امد

 و تو  از کنارش با بی تفاوتی گذشتی و  شاید ان  کسی  که مانند تو   به آرامی زیر باران راه

 می رفت و شاید  هم  آن کسی که با او مشغول  صحبت شدی  . هر  چی که بود  اکنون این

مهم هست که تو دیگر هیچ کدام از ان افراد رو به یاد نمی آوری  .  آخرین پناه هم یک مسافر

 بود  . مسافری عاشق باران .و امروز آخرین پناه به آخر راه رسیده است .  امروز  او  مانند ان

عابران زیر باران از یاد تو خواهد رفت تا شاید روزی در بارانی دیگر ...

از تمام دوستانی که در این مدت به کلبه من آمدند  و پای صحبتهای من نشستند  متشکرم .

حق نگهدارتان .

زیر باران باید رفت

 

درخت

صدایی سکوت دشت را می پیماید

صدایی یکنواخت

با ریتمی دلهره آور

چشم تمام درختانی که در سوگ تنهاییشان نشسته اند

دوباره سرشار از اضطراب شده است

سرشار از اضطراب اتفاقی ناگوار

اتفاقی که سالهاست ترس رویارویی با آن خواب را از چشمان خسته آنها ربوده

همه شب کابوس صدای خش خش حاصل از قدمهایش

صفحه ی سفید خاطرشان را خط خطی می کند

خطی سیاه

سیاه تر از شبهای تنهاییشان

ولی خوب می دانند گریزی نیست و  در انتظارند

منتظر مرگ آرزوهایشان

و اکنون نظاره گر حرکت دست تبر زن هستند که آمده تا

کابوس یکی از آنها را به حقیقت تبدیل کند

حرکت نرم دست تبر زن و درختی که آرام آرام در مقابل

رقص دست او زانو می زند و با سکوتی که همیشه او را مونس بوده وداع می کند .

آن درختان تنها ,

 همگی داشتند به فردای خود و مرگشان نگاه می کردند .

درخت

 

   

شوق

صدای باد

نغمه ی رود خانه

رقص خون در رگهایم

سکوتی خفته در چهره ام

احساس تمنا در دستهایم

گویای رازیست شگرف

که مرا در سکوت , درفکر و خلا نگهداشته است .

رازیست پنهان در اطرافم که ریشه در وجودم دارد

ومن سرگشته به دنبال چیستی آن .

" من " !

مفهومی چند لایه .

کدامین منم؟

عاشقی تنها ایستاده رو در رو با آینه

یا دروغگویی عاشق نما ؟

مردی با هزار رویای بلند سفید

یا آن سردرگریبان لرزان , خفته در سکوت شبها .

صدای باد

نغمه ی رودخانه

رقص خون در رگهایم

سکوتی خفته در چهره ام

احساس تمنا در دستهایم

مرا به فرار از " من" و شناخت من ترقیب می کند

 و من حیرانم در پیچ و خم این راه .

 

شوق تمنا


 

او یک مسافر کش بود

می گوید :

سال 57 وارد صدا و سیما شدم . یعنی یه روز تو خیابان ایستاده بودم که بطور کاملا اتفاقی

آقای ... از من خواست که برای او آدرسی را بنویسم .بعد از دیدن آدرس گفت که :چه خط

زیبایی داری . آخه من خطاط هم هستم.کوچک و بزرگ و نستعلیق و...همه رو وارد هستم.

 اون شد که منو به صدا و سیما برد. اون آقا تو کار دوبله فیلم بود و خط خوبی نداشت . من

کار های او را پاک نویس می کردم .یک روز به ذهنم آمد که یکی از جمله های دوبله شده را

 با جمله خودم تعویض کنم . آقای .. کار منو دید و خوششان آمد و به دیگر هنرمندان نشان

دادند و آنها هم تایید کردند و بعد از آن کار ما شد اینکه جملات بهتری برای جملات دوبله شده

 قرار دهیم .اگر یادتان باشد مدتی برنامه صبح جمعه با شما بسیار گل کرده بود و سر و صدا

راه انداخته بود . ان موقع من و آقای ... طنز نویس آن برنامه بودیم .من جمله او را قطع می کنم

  و  می پرسم که : مدرک شما چیه ؟ و می گوید که من دیپلمه هستم و طنز نویسی من هم

ذهنی بود و بلا فاصله یک جک می گوید و صدای خنده از بغل دستیم به گوش می رسد . اسم 

 هنرمندانی را می آورد ( نام هم کارانش  ) که نامشام برای من بسیار آشنا بودند و جزء آرزوهای

من که آنها را ملاقات  کنم ! پیر مرد ادامه می دهد که, یک روز , کاش دستم می شکست و این کار

 را نمی کردم , یک روز من ... ( به خود ناسزا می گوید ) یه چند خط راجع به  یک بسیجی

نوشتم و کار به جاهای بالا کشید . می پرسم که مگر شما چی نوشتید ؟ میگوید داستان پسر

لات و دختر بازی است که روزی شهیدی را از محله آنها می بردند که آن جوان دنبال شهید راه

می افتد و به همراه شهید وارد مسجد می شود .  هنگام صحبت های عالم مسجد در این جوان

تحولی ایجاد می شود و راهی جبهه ها می شود و در آنجا رشادت هایی را از خود نشان می دهد

 و  دارای پست ریاست هم می شود  . وقتی این جوان از  جبهه بر می گردد ( بعد از جنگ ) به

 محلی که زمانی در ان  بود می رود و سایر دوستان قدیمی خود را می بیند ( دوستانی که خلافکار

 بودند ) که آنها و پدرانشان در مسیر جنگ وضع آنچنانی به هم زدند و  با ماشین های مدل بالا

و .... و پیر مرد ادامه می دهد که این ماجرای واقعی را بصورت یک فیلم مستند در اوردیم که در صحنه

 انتهایی آن ,آنجایی که جوان بسیجی با حسرت به دوستان سابق خود می نگرد , من...(به خود

ناسزا میگوید ) یک جمله نوشتم , نوشتم که " ما برای اینها چه کرده ایم ؟ " بعد حراست به  ما گیر داد

 که کار شما تحریک.. است و بعد از یک سال و نیم زندان وهزار بدبختی و... شغل خود را از دست دادم و

آدمی که  عمری کار فرهنگی کرده مجبور می شود  در خیابان با انواع آدمهای عوضی سر و کله بزند

 و این شد که چند سالی را افسرده شدم . بعد این ماشین را که می بینید تازه خریدم  و آوردمش تو

این کار . این داستان  زندگی و کارم را  که برای شما تعریف کردم , باور  کنید به شما گفتم  . یعنی برای

 یکی دو  نفر گفتم . چون مردم   اهمیت نمی دهند  به این جور مسائل  . منم گرفتاریم آنقدر زیاد هستش

  که حوصله ای برای این کارها ندارم .شما از معدود کسانی بودید که برایتان مهم بود کار گذشته ی من و این

کار جدید من .پیر مرد  این جملات را  می گوید وحواس خود را به رانندگی جمع می کند .

 ما مسافران او بودیم و او مسافرکشی می کرد !

پرنده

==============================================================

اگر جملات تندی به کار رفت فقط هدف حفظ امانت در نوشتار و قرار دادن شما در جو گفتگو بود و این

جملات هیچ کدام تفسیر شخصی من نیست و گفته های شخصیت واقعی این داستان می باشد .

 =============================================================

دیوار

 در پیش چشم خسته من دفتری گشود

کز سالهای پیش

چندین هزار عکس در آن یادگار بود

تصویر رنگ مرده از یاد رفته ها

رخسار خاک خورده در خاک خفته ها

چشمان بی تفاوتشان چشمه ملال

لب های بی تبسمشان قصه ی زوال

بگسسته از وجود

پیوسته به خیال .

[ ]

هر صفحه پیش چشمم , دیوار می نمود :

متروک و غم گرفته و بیمار ,

هر عکس , چون دریچه به دیوار !

[ ]

انگار ,

آن چشمهای خاموش ,

آن چهره های مات

همراه قصه هاشان ـ ازآن دریچه ها ـ

پرواز کرده اند !

در موج گردباد کبود و بنفش مرگ

راهی در آن فضای تهی باز کرده اند .

[ ]

پای دریچه ای

چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد

ـ یادش به خیر باد ! ـ

او , از همین دریچه به آفاق پر گشود

رفت آنچنان که هیچ نیامد دگر فرود !

[ ]

ای آسمان تیره تا جاودان تهی !

من از کدام پنجره پرواز می کنم ؟

وز ظلمت فشرده این روزگار تلخ

سوی کدام روزنه ره باز می کنم ؟

(( فریدون مشیـــری ))

 

 

پنجره

 

============================================================

سلام به همه دوستای خوبم . امیدوارم که خوب باشید .اگر مدتی بود که مطلبی نوشته نمی شد به

خاطر این بود که با کنکور و بعد از آن بادرسهای دانشگاه درگیر بودم .خوب این مسائل حل شد و جواب

 کنکور هم اومد . برای کارشناسی شهرستان قبول شدم و از شروع ترم باید به شهرستان برم .

ولی حتما سعی می کنم  شما دوستهای خوبم را از دست ندهم و وبلاگ را آپ کنم .

موفق باشید .

 

 

 

کوچه ای از شهر عشق

 دخترکوری درشهری زندگی می کرد.او با پسری آشنا بود که عاشق او بود.

دخترک همیشه با خود فکر می کرد که : اگر من چشمهایم را داشتم و

 بینا بودم همیشه با او می ماندم . روزی کسی حاضر شد که چشمهایش را

به دخترجوان بدهد. وقتی که دختر بینا شد دید که, دوست دیرینه اش,آن پسر

 , نابیناست. به او گفت  :من دیگر تو رو نمی خوام برو.

پسر با ناراحتی رفت ولبخندتلخی به او زد و گفت:مراقب چشمهای من باش .

 

                     

               عشق              

 

 

جوابی برای چشمهای معصومش

 

 برای کشته شدگان بی گناه یهودی اسرائیل و اعراب فلسطین و لبنان

=========================================

برادرم ,  خواهرم , گریه کن به یاد آن عزیز از دست رفته ات .

 امشب  را تا صبح در سوگش  بنشین  . شاید باورت شود اولین  شب نبودنش را ,

 رفتن بی آمدنش را .و من نگاهم را به آسمان می دوزم و  ای کاش

 در این شب سیاه , بالهایی  برای گشودن داشتم و

به دل سیاه شب پر می گشودم و به پیش تو می آمدم

 تا مبادا امشب , در گوشه ای  که برای سوگ برگزیدهای  , 

کس نباشد تا با او دردت را در میان بگذاری .

 پیش تو می آمدم , تا شانه هایم تکیه گاهی برای صورت تو می بود تا مبادا  صورت بر زمین نهی ,

  و دستهایم  پاک کننده ی اشک از گونه هایت می بود تا شاید

 چشمانت به چشمهای خیس من می افتاد  و می دانستی  که من هم از سوگ تو گریانم  .

 کس بیاید و بنشیند در کنار این زن گریان , آن مرد خسته و آن کودک ,

  که دیگر مادرش را , پدرش ,  را مگر در آرزوهای کودکانه ,  نخواهد دید

 و به پرسشی که در چشمانشان  فریاد می زند پاسخ دهد ,

که چرا باید عزیزش را برای شهوت سیری ناپذیر این جانور دوپا  بدهد ؟

چه کسی حق حیات را که خدا برای آنها در نظر گرفته , نمی پسندد ؟!

پاسخ چیست ؟

با تو سخن می گویم با تو ای دیو انسان نما

 اگر قادری , اگر می توانی به چشمان گریان آن کودک معصوم

 که بر بالین جسم بی جان مادرش نشسته,  بنگر و به او بگو که  :

کودک , گریه مکن , این سیاست است ! این قدرت است ! و این ...

آیا خواهی توانست ؟

 

  <<================================>>

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد

 حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

 در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست .

(( ســــهراب سپــهــــــری ))

 

 

کودک گریان          کودک گریان

کودک گریان

 


 

پرنده

کاشکی از من می پرسیدن که

 
دوست داری یه انسان خاکی باشی و عمری زندگی کنی یا اینکه


یه پرنده ای باشی و یه چند صباحی زندگی کنی


آخ که چه خوب می شد اگه اونطور می شد .


اون موقع می دونی چی کار می کردم؟


آخ , آخ


فکرش هم دیوونم می کنه


پرواز می کردم و عمرا دیگه پامو روی زمین نمی گذاشتم


آی می رفتم , آی می رفتم ,


دور می شدم از محل زندگیم , از آدما


فکرشو کن تک وتنها روی بیابونها , دریاها  , جنگلها.... با سرعت حرکت کنی ,


اون موقع می توانی حتی چشمها تو ببندی و با سرعت حرکت کنی بدون هیچ واهمه ای


بدون ترس از هیچگونه برخوردی 


تازه اونجوری به خدا هم نزدیک تر می شی


آخه وقتی که از آدما دور بشی دیگه نه دروغ هست نه نارفیقی و نه جنگ و نه خیانت و نه..


هیچ کدوم از این کثافت کاری ها  که فکرش هم قلب آدمو می چلونه  , نبود


هرچی بود قشنگی بود


تو رو خدا فکرشو کن


چشمهات بسته است و داری با سرعت پرواز می کنی


هیچ صدایی نمی شنوی جز صدایی که از برخور باد با بدنت تولید می شه و خنکی حاصل از اون


یه چیزی مثل حس سقوط ,


تازه اون حس سقوط خیلی قشنگ تر از حس سقوط از آدمیت هستش  که وقتی ادم هستی بهت دست می ده! قبول داری ؟!

 

پرنده ها به بهشت می روند