آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

جوابی برای چشمهای معصومش

 

 برای کشته شدگان بی گناه یهودی اسرائیل و اعراب فلسطین و لبنان

=========================================

برادرم ,  خواهرم , گریه کن به یاد آن عزیز از دست رفته ات .

 امشب  را تا صبح در سوگش  بنشین  . شاید باورت شود اولین  شب نبودنش را ,

 رفتن بی آمدنش را .و من نگاهم را به آسمان می دوزم و  ای کاش

 در این شب سیاه , بالهایی  برای گشودن داشتم و

به دل سیاه شب پر می گشودم و به پیش تو می آمدم

 تا مبادا امشب , در گوشه ای  که برای سوگ برگزیدهای  , 

کس نباشد تا با او دردت را در میان بگذاری .

 پیش تو می آمدم , تا شانه هایم تکیه گاهی برای صورت تو می بود تا مبادا  صورت بر زمین نهی ,

  و دستهایم  پاک کننده ی اشک از گونه هایت می بود تا شاید

 چشمانت به چشمهای خیس من می افتاد  و می دانستی  که من هم از سوگ تو گریانم  .

 کس بیاید و بنشیند در کنار این زن گریان , آن مرد خسته و آن کودک ,

  که دیگر مادرش را , پدرش ,  را مگر در آرزوهای کودکانه ,  نخواهد دید

 و به پرسشی که در چشمانشان  فریاد می زند پاسخ دهد ,

که چرا باید عزیزش را برای شهوت سیری ناپذیر این جانور دوپا  بدهد ؟

چه کسی حق حیات را که خدا برای آنها در نظر گرفته , نمی پسندد ؟!

پاسخ چیست ؟

با تو سخن می گویم با تو ای دیو انسان نما

 اگر قادری , اگر می توانی به چشمان گریان آن کودک معصوم

 که بر بالین جسم بی جان مادرش نشسته,  بنگر و به او بگو که  :

کودک , گریه مکن , این سیاست است ! این قدرت است ! و این ...

آیا خواهی توانست ؟

 

  <<================================>>

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد

 حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

 در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست .

(( ســــهراب سپــهــــــری ))

 

 

کودک گریان          کودک گریان

کودک گریان

 


 

پرنده

کاشکی از من می پرسیدن که

 
دوست داری یه انسان خاکی باشی و عمری زندگی کنی یا اینکه


یه پرنده ای باشی و یه چند صباحی زندگی کنی


آخ که چه خوب می شد اگه اونطور می شد .


اون موقع می دونی چی کار می کردم؟


آخ , آخ


فکرش هم دیوونم می کنه


پرواز می کردم و عمرا دیگه پامو روی زمین نمی گذاشتم


آی می رفتم , آی می رفتم ,


دور می شدم از محل زندگیم , از آدما


فکرشو کن تک وتنها روی بیابونها , دریاها  , جنگلها.... با سرعت حرکت کنی ,


اون موقع می توانی حتی چشمها تو ببندی و با سرعت حرکت کنی بدون هیچ واهمه ای


بدون ترس از هیچگونه برخوردی 


تازه اونجوری به خدا هم نزدیک تر می شی


آخه وقتی که از آدما دور بشی دیگه نه دروغ هست نه نارفیقی و نه جنگ و نه خیانت و نه..


هیچ کدوم از این کثافت کاری ها  که فکرش هم قلب آدمو می چلونه  , نبود


هرچی بود قشنگی بود


تو رو خدا فکرشو کن


چشمهات بسته است و داری با سرعت پرواز می کنی


هیچ صدایی نمی شنوی جز صدایی که از برخور باد با بدنت تولید می شه و خنکی حاصل از اون


یه چیزی مثل حس سقوط ,


تازه اون حس سقوط خیلی قشنگ تر از حس سقوط از آدمیت هستش  که وقتی ادم هستی بهت دست می ده! قبول داری ؟!

 

پرنده ها به بهشت می روند