آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

کوچه ای از شهر عشق

 دخترکوری درشهری زندگی می کرد.او با پسری آشنا بود که عاشق او بود.

دخترک همیشه با خود فکر می کرد که : اگر من چشمهایم را داشتم و

 بینا بودم همیشه با او می ماندم . روزی کسی حاضر شد که چشمهایش را

به دخترجوان بدهد. وقتی که دختر بینا شد دید که, دوست دیرینه اش,آن پسر

 , نابیناست. به او گفت  :من دیگر تو رو نمی خوام برو.

پسر با ناراحتی رفت ولبخندتلخی به او زد و گفت:مراقب چشمهای من باش .

 

                     

               عشق