ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی ,
شب اندیشه را , رنگ سحر زد .
پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پر بسوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون,
در آویزم به دنیایی طربناک .
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی پرستی .
پرستو باشم و از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی .
تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
و گر پروا کنم که بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم !
فریدون مشیری
سلام
شعر زیبا و دلنشینیست.
هر چی گشتم یه شعر در این رابطه پیدا کنم براتون بنویسم هیچی نبود جز شعر خودتون.
موفق باشید
سلام مهدی جان
شعرت بی نظیر بود. من عاشق شعرهای فریدون مشیری هستم.
مهربون، ببخشید که دیر سر زدم. حالم زیاد خوش نیست این روزها.
اما تو ... آرزو دارم همیشه شاد و سلامت باشی
سلام سایه
خوشحالم که از این شعر خوشت اومد
و امیدوارم که حالت بهتر شه
خداحافظ
سلام همسایه
قالبت خیلی زیباست شعرات هم زیبایی خاصی به این کلبه داده
موفق باشی
سلام
ممنونم
دوست دارم همیشه نظرات سازنده ی شما عزیز رو بدونم
یا حق
سلام
ممنون بهم سر زدی وبلاگ خیلی قشنگی داری
شما تازه کاری؟ مطمئنی؟
وبلاگتون قشنگه بی تعارف
بازم بهم سر بزن و کمکم کن وبلاگمو زیبا کنم
ممنون
زیبا بود.
فریدون مشیری...
چه خاطراتی داشتیم.