-
خداحافظ
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 12:08
در خانه حوصله ات سر رفته است . بیرون باران در حال باریدن است . از پنجره به باغچه حیاط می نگری که به خاطر بارش بارانی بسیار ملایم جانی تازه گرفته است . چقدر زیباست باران . سریع لباسی به تن می کنی و از خانه خارج می شوی تا زیر باران که همه چیز را زیبا کرده قدم بزنی تا شاید از این بی حوصلگی خارج شوی . وقتی از خانه خارج می...
-
درخت
شنبه 15 مهرماه سال 1385 14:25
صدایی سکوت دشت را می پیماید صدایی یکنواخت با ریتمی دلهره آور چشم تمام درختانی که در سوگ تنهاییشان نشسته اند دوباره سرشار از اضطراب شده است سرشار از اضطراب اتفاقی ناگوار اتفاقی که سالهاست ترس رویارویی با آن خواب را از چشمان خسته آنها ربوده همه شب کابوس صدای خش خش حاصل از قدمهایش صفحه ی سفید خاطرشان را خط خطی می کند خطی...
-
شوق
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 17:12
صدای باد نغمه ی رود خانه رقص خون در رگهایم سکوتی خفته در چهره ام احساس تمنا در دستهایم گویای رازیست شگرف که مرا در سکوت , درفکر و خلا نگهداشته است . رازیست پنهان در اطرافم که ریشه در وجودم دارد ومن سرگشته به دنبال چیستی آن . " من " ! مفهومی چند لایه . کدامین منم؟ عاشقی تنها ایستاده رو در رو با آینه یا دروغگویی عاشق...
-
او یک مسافر کش بود
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 12:27
می گوید : سال 57 وارد صدا و سیما شدم . یعنی یه روز تو خیابان ایستاده بودم که بطور کاملا اتفاقی آقای ... از من خواست که برای او آدرسی را بنویسم .بعد از دیدن آدرس گفت که :چه خط زیبایی داری . آخه من خطاط هم هستم.کوچک و بزرگ و نستعلیق و...همه رو وارد هستم. اون شد که منو به صدا و سیما برد. اون آقا تو کار دوبله فیلم بود و...
-
دیوار
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 14:17
در پیش چشم خسته من دفتری گشود کز سالهای پیش چندین هزار عکس در آن یادگار بود تصویر رنگ مرده از یاد رفته ها رخسار خاک خورده در خاک خفته ها چشمان بی تفاوتشان چشمه ملال لب های بی تبسمشان قصه ی زوال بگسسته از وجود پیوسته به خیال . [ ] هر صفحه پیش چشمم , دیوار می نمود : متروک و غم گرفته و بیمار , هر عکس , چون دریچه به دیوار...
-
کوچه ای از شهر عشق
جمعه 27 مردادماه سال 1385 23:31
دخترکوری درشهری زندگی می کرد.او با پسری آشنا بود که عاشق او بود. دخترک همیشه با خود فکر می کرد که : اگر من چشمهایم را داشتم و بینا بودم همیشه با او می ماندم . روزی کسی حاضر شد که چشمهایش را به دخترجوان بدهد. وقتی که دختر بینا شد دید که, دوست دیرینه اش,آن پسر , نابیناست. به او گفت :من دیگر تو رو نمی خوام برو. پسر با...
-
جوابی برای چشمهای معصومش
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1385 20:40
برای کشته شدگان بی گناه یهودی اسرائیل و اعراب فلسطین و لبنان ========================================= برادرم , خواهرم , گریه کن به یاد آن عزیز از دست رفته ات . امشب را تا صبح در سوگش بنشین . شاید باورت شود اولین شب نبودنش را , رفتن بی آمدنش را .و من نگاهم را به آسمان می دوزم و ای کاش در این شب سیاه , بالهایی برای...
-
پرنده
شنبه 3 تیرماه سال 1385 23:45
کاشکی از من می پرسیدن که دوست داری یه انسان خاکی باشی و عمری زندگی کنی یا اینکه یه پرنده ای باشی و یه چند صباحی زندگی کنی آخ که چه خوب می شد اگه اونطور می شد . اون موقع می دونی چی کار می کردم؟ آخ , آخ فکرش هم دیوونم می کنه پرواز می کردم و عمرا دیگه پامو روی زمین نمی گذاشتم آی می رفتم , آی می رفتم , دور می شدم از محل...
-
کوچه باغ
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 19:45
در شبی پاییزی و زیبا دو جوان عاشق . دست در دست هم می گذرند از کوچه باغی و پسرجوان غرق در آسمان تاریک چشمهای دخترزیبا . در آن لحظه گویا دنیا را به او داده بودند.کس چه می دانست که او در چه لحظات مقدسی حضود داشت . در آن تاریکی شب , در آن کوچه باغ که با اندک نور فسفری رنگ ماه تزیین شده بود , در دل پسر جوان پیمانی عمیق با...
-
نشانی
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 22:14
((خانه ی دوست کجاست ؟ ))در فلق بود که پرسید سوار . آسمان مکثی کرد . رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و , به انگشت , نشان داد سپیداری و گفت : (( نرسیده به درخت , کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است . و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است . می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد ,...
-
درد دل
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 19:27
باز دلم هوایی شده , باز سردرگمی شروع شده , بازهم تو بازی زندگی دارم می بازم , نمی دونم چرا ولی خیلی ناراضی هستم .نمی دونم چی کار کنم . چرا باید اینجوری باشه . کاش سردرگم نبودم .می دونم این "مهدی " که توش اسیرم من نیستم. می دونم جایی که هستم اونجایی نیست که باید باشم . کاش کس دیگری بودم و حقارت خودمو تو این قفس نمی...
-
پرستو
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 21:38
ستاره گم شد و خورشید سر زد پرستویی به بام خانه پر زد در آن صبحم صفای آرزویی , شب اندیشه را , رنگ سحر زد . پرستو باشم و از دام این خاک گشایم پر بسوی بام افلاک ز چشم انداز بی پایان گردون, در آویزم به دنیایی طربناک . پرستو باشم و از بام هستی بخوانم نغمه های شوق و مستی سرودی سر کنم با خاطری شاد سرود عشق و آزادی پرستی ....
-
تجربه های مشترک
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 19:12
چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام .هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است . روح های غیر عادی و عظیم وزیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار , چندی مرا , بر سر راهشان , کنارشان , نشانده است .این روح ها در کالبد من حلول کرده اند و حضور آنها همه را , در درون خویش ,هم اکنون , به روشنی احساس می کنم . همواره با آنها زنده...
-
ای بهار
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 20:55
ای بهار ای بهار ای بهار تو پرنده ات رها بنفشه ات به بار می وزی پر از ترانه می رسی پر از نگار ! هر کجا که راهگذار توست شاخه های ارغوان ,شکوفه ریز خوشه اقاقیا ستاره بار ! بیدمشک زرافشان لشکر تو را طلایه دار ! بوی نرگسی که می کنی نثار برگ تازه ای که می دهی به شاخسار چهره تو , در فضای کوچه باغ شعر دلنشین روزگار آفرین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 20:05
ماه شب صوفی شدم وراه افتادم تا کلبه ی خاموشی تو را نور افشانم اما تو نبودی بر پنجره ی خانه ی تو نور فشاندم نورم همه شده آه افسرده دل از کلبه ی تو پای کشیدم رفتم به لب چشمه که شاید تو بیایی اما تو به تنهایی من رحم نکردی گفتم همه جا تا که نشانی ز تو یابم افسوس تو را هیچ ندیدم اینک دل من می تپد از ترس مبادا من ماه شوم...
-
خودت باش
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 20:17
گل سرخ زیبا می شکفد چون تلاش نمی کند نیلوفر باشد . و نیلوفرها اینگونه زیبا می شکفند چون چیزی از افسانه شکفتن گل دیگر نمی دانند . همه چیز در طبیعت زیباست چون تمام پدیدها آزاد از رقابتند , هیچ یک نمی خواهند دیگری باشند . همه به راه خود می روند , نکته همین جاست ! خود باش و از یاد مبر هر کار کنی نمی توانی غیر از خود باشی...
-
بابا بزرگم و آسمان
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 17:22
پدربزرگ و مادر بزرگم که خیلی دوستشان دارم هر سال وقتی زمستان می شود از شهرستان به تهران می آیند و تا بهار اینجا پیش خانواده ی پسرها یشان می مانند. .مدتی پش در خانه ی عموم که چند کوچه انطرف تر ازخانه ما زندگی می کنند , بودند.یه اتفاقی برای بابا بزرگم افتاد که می خواهم برایتان بگویم.قبلش این را بگویم که بابا بزرگم مردی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 22:37
شادم که در شرار تو می سوزم شادم که در خیال تو می گریم شادم که بعد از وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم و دوستی بهترین زیباییهاست تقدیم به دوست عزیزم رها (اشک) ;
-
بیائید گریه کنیم !
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 16:54
وقتی می خواستم این وبلاگ و راه بندازم به خودم گفتم اینجا سعی می کنم مطالبی بنویسم که از امید , خوشبختی و همه ی احساس های خوب سرشار باشد تا شاید همونطور که بعضی از شعرها و داستانها , ایده هاومطالبی که خواندم و در من تاثیر مثبت داشت مطالب من هم در کسی تاثیر بگذارد و موفقیتی هر چند کوچک با در اختیار گذاشتن ایده ای نصیب...
-
داستان دیوانگی و عشق
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 18:14
درزمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ...سه٬...همه به دنبال...
-
پندار
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 11:17
تو به من می خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سال هاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان , می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا, خانه ی...
-
خجالت نکشید !
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 23:25
وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کناردستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کردآخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو...
-
غیر قابل چاپ
جمعه 5 اسفندماه سال 1384 12:29
راسی راسی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و پوستش مثل ما سیاه باشه ! خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا چند تا کلیسا هست که اون نتونه توشون نماز بخونه , چون سیاها هر چی که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها قدغنه ; چون تو اون کلسیاها عوض مذهب نژاد را به حساب می آورند . حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری, هیچ بعید نیست...
-
سلام
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 18:43
سلام بر همه ی دوستان عزیز , به یاری خدا قصد راه اندازی این وبلا گ را دارم و امید است مطالبی که آورده می شود بتواند دقایق مفیدی رو برای شما دوست عزیز به ارمغان بیاورد .درانتها از زحمات دوست عزیزم آقای حمید رضا عابدینی به خاطر طراحی قالبی زیبا کمال تشکر را دارم. این وبلاگ به زودی راه اندازی می شود .