دخترکوری درشهری زندگی می کرد.او با پسری آشنا بود که عاشق او بود.
دخترک همیشه با خود فکر می کرد که : اگر من چشمهایم را داشتم و
بینا بودم همیشه با او می ماندم . روزی کسی حاضر شد که چشمهایش را
به دخترجوان بدهد. وقتی که دختر بینا شد دید که, دوست دیرینه اش,آن پسر
, نابیناست. به او گفت :من دیگر تو رو نمی خوام برو.
پسر با ناراحتی رفت ولبخندتلخی به او زد و گفت:مراقب چشمهای من باش .