در شبی پاییزی و زیبا دو جوان عاشق . دست در دست هم می گذرند از کوچه باغی و پسرجوان غرق
در آسمان تاریک چشمهای دخترزیبا . در آن لحظه گویا دنیا را به او داده بودند.کس چه می دانست
که او در چه لحظات مقدسی حضود داشت . در آن تاریکی شب , در آن کوچه باغ که با اندک نور
فسفری رنگ ماه تزیین شده بود , در دل پسر جوان پیمانی عمیق با چشمهای زیبای دختر بسته شد.
عشق پاکی در دل جوان با جاری شدن کلمه ی دوستت دارم بر لبانش , متولد شد . عشقی مقدس
که تا استخوانهای جوان ریشه دوانده بود . آه که چقدر جوان سرمست و خوشحال بود . بادی وزید و
برگهای خشک و زرد کوچه باغ را در هوا پراکند . در کوچه باغ بلوایی بر پا شد . آری , کوچه باغ از اینکه
تماشاگر میلاد عشقی ملکوتی بود به خود می بالید , گویا می خواست رقص کنان شادی خود را
نشان دهد و سجده بر آستان این عشق ملکوتی بگذارد. ماه , ستارگان و تمام کهکشانها گویا از این
پیمان به وجد آمده بودند و می رقصیدند .آنجا خدا هم خوشحال بود . اما دریغا که غم در کمین
نشسته بود . و به دست روزگار چه بی رحمانه آب سردی بر تمام وجود پسر عاشق ریخت . آه که
روزگار بازی سختی را با جوان عاشق آغاز کرده بود . بازی که پایانی خوشی نداشت .
دختر زیبا بر اثر بیماری مرد و تمام آن عشق وامیدها در دل حیاط خانه ای در آن کوچه باغ , به همراه
دختر به خاک سپرده شد . سالها از آن موضوع گذشت . حالا وقتی شب سیاهی خودش را تو ی
کوچه باغ پهن می کنه اهالی آن کوچه باغ صدای ناله هایی را در آن تاریکی می شنوند .
صدای پاهای مردی خسته ای که گویا جسم خود را به زور روی زمین می کشاند و کس چه
می دانست او کیست ؟ اهالی کوچه باغ در آن سیاهی صدای قهقهه های شدیدی را می شنیدند
که که این صداها در اوجشان با فریادهای بلندی آمیخته می شدند و شدت می گرفتند و شدت
می گرفتند و به ناگه قطع می شدند . گویا که مرد را از پای در می آوردند و دیگر جانی برای فریاد
زدن باقی نمی گذاشتند . آیا او می خنیدید ؟ از چه تا این حد خوشحال بود ؟ افسوس که کسی
فکرش را هم نمی کرد که آن فریادها صدای گریه های بلند مرد بود که شباهت زیادی به قهقهه
داشت . دریغا که کسی فکرش را هم نمیکرد که ه غم جانسوزی در پس این گریه ها و فریادها نهفته
بود که گویامی خواستند سینه ی مرد را بشکافند و بیرون بزنند و مرد را از پای در بیاورند. اهالی
کوچه , آن مرد را را دیوانه ای خندان می دانستند ! وکس از آن غم جانگداز خبر نداشت جز کوچه باغ,
زیرا کوچه باغ بود که همراه با آن مرد از سالها پیش در سوگ مرگ عشقی آسمانی نشسته بود و
همیشه پاییزی مانده بود .
دوست عزیز , لطفا نظر تان را در مورد داستان آورده شده با من در میان بگذارید .