دخترکوری درشهری زندگی می کرد.او با پسری آشنا بود که عاشق او بود.
دخترک همیشه با خود فکر می کرد که : اگر من چشمهایم را داشتم و
بینا بودم همیشه با او می ماندم . روزی کسی حاضر شد که چشمهایش را
به دخترجوان بدهد. وقتی که دختر بینا شد دید که, دوست دیرینه اش,آن پسر
, نابیناست. به او گفت :من دیگر تو رو نمی خوام برو.
پسر با ناراحتی رفت ولبخندتلخی به او زد و گفت:مراقب چشمهای من باش .
سلام دوست من
واقعا این دنیا به همین راحتی همه چی رو فراموش می کنه حتی چشمهایش را ....
خیلی خیلی قشنگ اما گذری کوتا ه و تلخ در پایان
تا بعد بای دوست خوبم
راستی من آپم
بسیا سایت زیبایی داری.و این مطلب. به منم سر بزن
سلام دوست من
چرا آپ نمی کنی؟
دوست عزیزم نامه ی آخرم رو برات پست کردم مثل همیشه غمناک .
شاید از همیشه غمناک تر . چون داری فصل آخرم و می خونی . مرداب داره برای همیشه میره . دارم برای همیشه ازت خداحافظی می کنم
همیشه یه لحظه ایی میاد برای وداع . وداعی که برای من پشتش یه بغض دردی هم هست
دوست دارم برای آخرین بار حضور گرمت رو بار دیگر در کلبه ی سردم ببینم .
دوستدار تو مرداب