آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

درخت

صدایی سکوت دشت را می پیماید

صدایی یکنواخت

با ریتمی دلهره آور

چشم تمام درختانی که در سوگ تنهاییشان نشسته اند

دوباره سرشار از اضطراب شده است

سرشار از اضطراب اتفاقی ناگوار

اتفاقی که سالهاست ترس رویارویی با آن خواب را از چشمان خسته آنها ربوده

همه شب کابوس صدای خش خش حاصل از قدمهایش

صفحه ی سفید خاطرشان را خط خطی می کند

خطی سیاه

سیاه تر از شبهای تنهاییشان

ولی خوب می دانند گریزی نیست و  در انتظارند

منتظر مرگ آرزوهایشان

و اکنون نظاره گر حرکت دست تبر زن هستند که آمده تا

کابوس یکی از آنها را به حقیقت تبدیل کند

حرکت نرم دست تبر زن و درختی که آرام آرام در مقابل

رقص دست او زانو می زند و با سکوتی که همیشه او را مونس بوده وداع می کند .

آن درختان تنها ,

 همگی داشتند به فردای خود و مرگشان نگاه می کردند .

درخت

 

   

شوق

صدای باد

نغمه ی رود خانه

رقص خون در رگهایم

سکوتی خفته در چهره ام

احساس تمنا در دستهایم

گویای رازیست شگرف

که مرا در سکوت , درفکر و خلا نگهداشته است .

رازیست پنهان در اطرافم که ریشه در وجودم دارد

ومن سرگشته به دنبال چیستی آن .

" من " !

مفهومی چند لایه .

کدامین منم؟

عاشقی تنها ایستاده رو در رو با آینه

یا دروغگویی عاشق نما ؟

مردی با هزار رویای بلند سفید

یا آن سردرگریبان لرزان , خفته در سکوت شبها .

صدای باد

نغمه ی رودخانه

رقص خون در رگهایم

سکوتی خفته در چهره ام

احساس تمنا در دستهایم

مرا به فرار از " من" و شناخت من ترقیب می کند

 و من حیرانم در پیچ و خم این راه .

 

شوق تمنا