آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

ای بهار

ای بهار
ای بهار
ای بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
می وزی پر از ترانه
می رسی پر از نگار !
هر کجا که راهگذار توست
شاخه های ارغوان ,شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار !
بیدمشک زرافشان
لشکر تو را طلایه دار !
بوی نرگسی که می کنی نثار
برگ تازه ای که می دهی به شاخسار
چهره تو ,
در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار .
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق ,
پشت شاخه ی کبود انتظار !
ای بهار !
ای همیشه خاطر عزیز !
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتی دهد من و تو را ؟
تو , به هر کرانه گرم رستخیز ,
من , خزان جاودانه , پشت میز !
یک جهان ترانه ام شکسته در گلو
شعر بی جوانه ام نشسته روبرو
پشت این دریچه های بسته ,
می زنم هوار :
ای بهار
ای بهار
ای بهار...!                               ( فریدون مشیری )

==================

طبیعت بهترین مربی است برای انسان .محبت را از پرندگان , پاکی را از آب ,قدرت را از  کوه ,بزرگی را از  دریا,و...باید آموخت .
ان دوست , آن عظیم ,آن درد آشنا
رها نکرده من و شما را تک و تنها
او منشا زیبایست
او باعث شکوفاییست
او میخواند تو را
اومی خواهد رشد سبز تو را ببیند
و خدا بهار را آفرید
تا لمس کنی
تا بفهمی که
می توانی سبز شوی
حتی اگر خیلی زرد باشی
می توانی
می توانی مانند بهار که از زمینی خشک و سرد
از درخت بی شاخ و برگ
از دشت و بیابان
گل برویانی و گرما بخشی دیدگان را
شکوفه برویانی
چشمه بجوشانی
آری می توانی
به بهار بنگر
آئینه ی وجود توست
بیا از زمستان خود بگریز
بیا
می توانی
خدا می خواهد که بخواهی , به بهار بنگر
خواهی فهمید که خدا می خواهد که بخواهی
تو می توانی
به بهار بنگر
خواهی فهمید که می توانی
بیا به بهار بنگریم
دوست عزیزم اگر طالب کمال و زیبائی هستی , اگر می خواهی طعم زندگی را بچشی
راهی نیست جز بهاری بودن
تو در زمستان رنگ زیبای گل ها را نخواهی دید
رقص پرندگان را نخواهی دید
در کویر چشمه ای نخواهی یافت
حال آنکه وجود تو طالب دریاست
کوچ کن از زمستان
آه که بهار ها آمد و رفت و قلب ما همچنان زمستانیست
بیا و همزمان با این بهار زیبا ,در یچه ی قلبت را به روی بهار زندگی باز کن
خواهی دید رنگ زیبای گل ها را در وجودت
خواهی دید رقص پرندگان را در وجودت
خواهی دید
خواهی دید
سمبل شکوفائی و تحول,عید نوروز را به شما خواننده ی عزیز تبریک می گویم . قلبهایتان بهاری , دلهایتان گرم از محبت , دیدگانتان لبریز از اشک شوق باد.

دوستدار شما مهدی محمدی ۲۳/۱۲/۱۳۸۴ 


 

ماه شب صوفی شدم وراه افتادم تا کلبه ی خاموشی تو را نور افشانم
اما تو نبودی بر پنجره ی خانه ی تو نور فشاندم
نورم همه شده آه
افسرده دل از کلبه ی تو پای کشیدم
رفتم به لب چشمه که شاید تو بیایی
اما تو به تنهایی من رحم نکردی
گفتم همه جا تا که نشانی ز تو یابم
افسوس تو را هیچ ندیدم
اینک دل من می تپد از ترس مبادا
من ماه شوم باز
شبهای دیگر نیز تو را هیچ نیابم .

شعری را  که خواندید رامین عزیز یکی از یاران تقدیم کرده به دوست خوبش ابوالفضل.

خودت باش

گل سرخ زیبا می شکفد چون تلاش نمی کند نیلوفر باشد .
و نیلوفرها اینگونه زیبا می شکفند چون چیزی از افسانه شکفتن  گل دیگر نمی دانند .
همه چیز در طبیعت زیباست چون تمام پدیدها آزاد از رقابتند , هیچ یک نمی خواهند دیگری باشند .
همه به راه خود می روند , نکته همین جاست !
خود باش و از یاد مبر هر کار کنی نمی توانی غیر از خود باشی .
تمام دست و پا زدنها عبث است تنها و تنها  مجبوری خود باشی.

نوشته شده توسط اشک .


بابا بزرگم و آسمان

پدربزرگ و مادر بزرگم که خیلی دوستشان دارم هر سال وقتی زمستان می شود از شهرستان به تهران می آیند  و تا بهار اینجا پیش خانواده ی پسرها یشان می مانند. .مدتی پش در خانه ی عموم  که چند کوچه انطرف تر ازخانه ما زندگی می کنند , بودند.یه اتفاقی برای بابا بزرگم افتاد که می خواهم برایتان بگویم.قبلش این را بگویم که بابا بزرگم مردی قدیمی , سر زنده خلاصه , خیلی باحال و با صفاست . و وقتی می گویم قدیمی یعنی خیلی قدیمی ,یعنی تاریخ تولد ایشان بر می گرده به دوران سرنگونی حکومت تزارها در روسیه.اینو خواهر بزرگش به او گفته بود.خوب برویم سر آن اتفاق.صبح وقتی که می خواستن برن تو حیاط وضو بگیرن , بعد از وضو برای دیدن ستاره به آسمان نگاه می کردن که پاشون لیز می خوره و به زمین می خورند .خدا رو شکر به خیر گذشت .وقتی این را شنیدم بابا بزرگم کنارم سالم نشسته بود ومن خندم گرفت .نه خدایی نا کرده فکر کنید که به...نه . به  انسان خندیدم  که از وقتی پاشو روی کره خاکی گذاشته و به دنیا آمده  عاشق زیبایی هستش و مجذوب زیبایی می شود(حتی در دوران پیری) و به خاطر همین احساس  تا حالا بلاهای زیادی سرش امده .آن وقت فهمیدم که بابابزرگم هم مثل من وقتی به آسمان نگاه می کند خیلی لذت می برد , خوب حق دارن !

شادم که در شرار تو می سوزم

                                               شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد از وصل تو باز اینسان

                                               در عشق بی زوال تو می گریم

و دوستی بهترین زیباییهاست

تقدیم به دوست عزیزم رها (اشک) ;

بیائید گریه کنیم !

وقتی می خواستم این وبلاگ و راه بندازم به خودم گفتم اینجا سعی می کنم مطالبی بنویسم که از امید , خوشبختی و همه ی احساس های خوب سرشار باشد تا شاید همونطور که بعضی از شعرها و داستانها , ایده هاومطالبی که خواندم و در من تاثیر مثبت داشت مطالب من هم در کسی تاثیر بگذارد و موفقیتی هر چند کوچک با در اختیار گذاشتن ایده ای نصیب شما خواننده ی عزیز بکند .
ولی مگر می شود همیشه از خوبی ها و موفقیت ها گفت و خندید و شاد بود. خوبی در مقابل چه؟ موفقیت در برابر چه ؟ باید بدی را شناخت ,  باید شکست را شناخت, تا به مفهوم خوبی پیروزی پیبرد به خاطر همین علی رقم میل باطنی خود می خواهم بنویسم از مرگ عاطفه , از بوی تهفن در گلزار ,از بوسه ای بر لبان مرگ ,از انسانی که پرنده ی خیال و آرزوهای خود را از آسمانی پر از نور و زیبائی به فرود در لجنزاری فرا می خواند.بیچاره پرنده اون بالا هر چی دیده بود قشنگی و زیبائی بود , فکر کرد حتما این جای جدید هم قشنگ ,مثل تجربه های گذشته اش مثل تمام دنیا !به خاطر همین او بالهای قشنگ خود باز کرد و شیرجه زد به سمت تجربه ای تازه .ولی وقتی به خود امد دید که از نور و آسمون خبری نیست .حتی یواش یواش شکل اسمون هم از یادش رفته بود .او در لجنزاری سرد که بوی مرگ می داد افتاده بود و هر لحظه بیشتر فرو می رفت .ای وای , او بعد از مدتی فرو رفت ومرد  . انگار نه انگار روزی پرنده ای در آسمان می پرید .حالا هر وقت پرنده ای می بینم که داره پرواز می کنه دلم خون می شود .
یه غصه ی تلخ :
مدتی می شد که صدای گریه ی زنی خسته از خونه شنیده می شد.زنی که می ترسید . دل کوچکش فهمیده بود که طوفانی در راهه .الان تو آرامش قبل از طوفان داشت به سر می برد. از وقتی که به یاد داشت زندگیش پر از این طوفان ها بود و او در هر کدام از این طوفان ها بارها مرده بود .این را از چشمها و صدای خستش می شد فهمید .اما این یکی نه... او می خواست بمیرد و رها شود تا دیگه این طوفانو نبینه .اون نمی خواست مرگ رویاشو ببینه .اون می خواست بمیره ولی رویاش  , نره عشقش نره , اون نمی خواست پرپر شدنه پاره ی تنشو ببینه .اون که دلش نمی اومد شاهد زخمی بر دل کسی باشه , داشت پرپر شدنه بچشو می دید . حتی فکرشم اونو زجر می داد. فضای زیبای خانواده حالا دیگه اون فضای دلنشین و شاد نبود . فضا مسموم شده بود .اعضای خانواده داشتن مرگ مادرشون , پدرشون و همه ی چیزهایی که داشتن و به اونا عشق می ورزیدند را تماشا می کردند. وای , یعنی به همین سادگی ? از دست کسی کاری بر نمی اومد. همه افسرده و تنها فقط به چشمهایه غمگین و پر اضطراب هم نگاه می کردند .اونا تا حالا انقدر خودشونو عاجز ندیده بودن .همه می خواستن رها شن از این وضعیت و نمی توانستند.پسر خونه معتاد شده بود .

در لحظه ای که پسر معتاد  در اوج نئشگی نشسته بود در وسط خانه! و اعضای خونه همه سر به رویه زانو گذاشته بودند و گریه می کردند و هیچ کاری نمی توانستند بکنند  . همه داشتند به حرکت سر پسر معتاد که از زور نئشگی تا زمین می رفت و بر میگشت نگاه میکردند. هر حرکت سر او  که مانندثانیه ای بود متناوبا تکرار میشد .و همه از پشت چشمهایه بارونی داشتند آخرین ثانیه های عمر رویاهای شیرین خود را می دیدند.آخرین ثانیه های عمر روزهای شادمانی خود را می دیدند. آنجا می شد مرگ دسته جمعی خانواده رو دید. چه مرگ مسخره و تاسف باری.
واین غصه ی تلخ همچنان تکرار می شود و کافی است کمی دقت کنید تا مرگ دسته جمعی همنوعان خود را ببینید. امروز در ایران خانواده های زیادی با اعتیاد این معضل شیطانی مواجه هستند .خانواده هایی که دیگر طعم ارامش را نخواهند چشید.خانواده هایی که پس از چشیدن طعم تلخ تماشای نابودی یک عزیز , تماشای زانو زدن انسانی در برابر تباهی , دیگر نمی توانند طعم شیرینی های زندگی را بچشند .                
فاجعه:
ایران از لحاظ تعداد افراد معتاد در جامعه , رتبه ی نخست را به خود اختصاص داده است!
از هر 15 ایرانی یکی معتاد است !
هزار معتاد تزریقی در کشور وجود دارد .
اعتیـــــاد، منشاء 85 درصد طـلاق‌ها .
فقر، اعتیاد و عدم تفاهم، 3‌عامل اصلی طلاق .
.
.
.
وقتی داشتم برنامه آینه که توسط داریوش اقبالی و همینطور چند شبکه ی دیگر ایرانی زبان که ساعاتی از برنامه های خود را به مبارزه با معضل اعتیاد در ایران اختصاص داده اند نگاه می کردم از عصبانیت نمی دونستم چه کار کنم .مسئولین ما که این قدر شعار های قشنگ می دهند بهتر است به جای اضافه کاری , فکری به حال مردمی که اونا رو برای مسئولیت انتخاب کردند باشند. مردمی که در حال دیدن پرپر شدنه عزیزکانشون هستند .مردمی که دارند از این آتش می سوزند. مخصوصا این کوتاهی از رسانه ها بالاخص صدا و سیما نا بخشودنی است .چرا نباید مشکل اول مملکت ما که  تقریبا مادر همه ی مشکلات و مسائل ایران عزیز امروز است در صدر خبرهانباشد. اگر تمام شبکه های ما ساعاتی از زمان خود را به پخش برنامه های آموزشی بدهند بیراهه نرفته اند .در حالی که ما شاهد هیچ گونه فعالیت خوبی در این مورد از سوی هیچ یک از شبکه ها نیستیم مگر هراز گاهی که اونم دردی دوا نمیکند.زمانی که دشمن به ایران حمله کردهمه بسیج شدند که دشمن رو بیرون بندازند. امروز دشمنی بزرگتر بر سر راه مردم این مرزو بوم قرار گرفته . اعتیاد.دشمنی که آمده به آتش بکشد دین را,قدرت تعقل را , تعصب را , و در یک کلام انسانیت را . کجایند آن جنگجویان و چرا نمی جنگند؟ این کوتاهی از نیروی انتظامی نیز نا بخشودنی است چرا که می تواند با تجهیز مرزهای شرقی از ورود مواد جلوگیری کند و با سخت تر نمودن مقررات حتی مجازات مرگ(مرگی که به زنده ماندن یه معتاد شرف دارد) جلوی این معضل را بگیرد.


زمانی که شاهد این کوتاهی ها از سوی مسئولین هستیم  ناخودآگاه این فکر به سرمان می زند که نکند خدائی نا کرده مسئولین عمدا ...
دوست عزیز هموطن,بکوش تا کمکی کنی برای از بین بردن اعتیاد تا خدائی ناکرده شاهد فروپاشیانسان و انسانیت نباشی و همینطور اجازه ندهی که هموطنت نیز این طعم تلخ فروپاشی و زوال را بچشد.
شاد و پیروز باشید.
لطفا نظر خود را راجع مطلب آورده شده و اعتیاد با من در میان بگذارید.

 

داستان دیوانگی و عشق

 

درزمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ...سه٬...همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت به میان ابر ها رفت.هوس به مرکز زمین راه افتاد.دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق  خبری نبود.دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش اوگفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.صدای ناله ای بلند شد.عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

                                                                              

پندار

تو به من می خندیدی
و نمی دانستی                                                                                 
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
 سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان ,
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا,
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت !

(حمید مصدق)