آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

آخرین پناه

دقایقس احساس کنیم و بیاندیشیم

بابا بزرگم و آسمان

پدربزرگ و مادر بزرگم که خیلی دوستشان دارم هر سال وقتی زمستان می شود از شهرستان به تهران می آیند  و تا بهار اینجا پیش خانواده ی پسرها یشان می مانند. .مدتی پش در خانه ی عموم  که چند کوچه انطرف تر ازخانه ما زندگی می کنند , بودند.یه اتفاقی برای بابا بزرگم افتاد که می خواهم برایتان بگویم.قبلش این را بگویم که بابا بزرگم مردی قدیمی , سر زنده خلاصه , خیلی باحال و با صفاست . و وقتی می گویم قدیمی یعنی خیلی قدیمی ,یعنی تاریخ تولد ایشان بر می گرده به دوران سرنگونی حکومت تزارها در روسیه.اینو خواهر بزرگش به او گفته بود.خوب برویم سر آن اتفاق.صبح وقتی که می خواستن برن تو حیاط وضو بگیرن , بعد از وضو برای دیدن ستاره به آسمان نگاه می کردن که پاشون لیز می خوره و به زمین می خورند .خدا رو شکر به خیر گذشت .وقتی این را شنیدم بابا بزرگم کنارم سالم نشسته بود ومن خندم گرفت .نه خدایی نا کرده فکر کنید که به...نه . به  انسان خندیدم  که از وقتی پاشو روی کره خاکی گذاشته و به دنیا آمده  عاشق زیبایی هستش و مجذوب زیبایی می شود(حتی در دوران پیری) و به خاطر همین احساس  تا حالا بلاهای زیادی سرش امده .آن وقت فهمیدم که بابابزرگم هم مثل من وقتی به آسمان نگاه می کند خیلی لذت می برد , خوب حق دارن !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد